سرگشته ام !

فکر تو و قلم من سالهاست که اسیر است ، خسته شده ام ، از اینکه زندگی اسیر من شده است ، از اینکه به من بگویند ننویس ، نگو ، نبین ؛ این روزها حال خوشی ندارم ، بیماری و بیکاری و بی فایده زیستن همه عمرم را به هیچ و نیستی می کشاند . کدامین راه به مقصد می رسد ؟ کدامین سو صراط مستقیم من است ؟
واقعیت داستان این است که هر حرفی می زنم یا مطلبی می نویسم باید در انتظار این باشم که بگویند چرا ! و من باید پاسخگو باشم . واقعیتش این است این روزها بیرون از زندان احساس خوبی ندارم ! آزاد نیستم ، آرامش ندارم و اینگونه است که اسیر نَفس های درونی می شوم . شاید برای آزادی باید گذشت ، شاید باید رفت و شاید اصلا گذری نیست و من رهگذر نیستم و شاید حیران و سرگشته ام ...

0 نظرات:

ارسال یک نظر