گفت و شنود ؛ برای بازجوی نامهربانم !

می دانم که می خوانی برای همین است که می نویسم تا بخوانی و بدانی و بشناسی پسری را که صادقانه گفت ما نگران ایران و ایرانیان هستیم ما دشمن نیستیم !
روز اول به من گفتی ما چهل و هشت ساعت بیشتر تو را نگه نمی داریم ، فقط با ما باش ! گفتم من شش ماه می مانم ولی خودم می مانم ! دروغ گفتی 13 ماه مرا در بند امنیتی و انفرادی نگه داشتی !
به هنگام حکم دادن گفتی که بیشتر از 2 سال به تو حکم نمی دهیم ! گفتم من برای 6 سال آماده ام ! دروغ گفتی به 15 سال حبس تعزیری محکومم کردی !
مریض بودم گفتی می بریمت بهترین بیمارستان تهران و خودمان درمانت می کنیم ! گفتم چند وقتی به من فرصت دهید سلامتیم را بدست آورم دوباره در اختیار شما هستم ! دروغ گفتی مثل همیشه !
مرخصی بودم ، گفتی هدف ما متلاشی کردن ایران پروکسی بود که این کار را کردیم تو دشمن ما نیستی و می دانیم که حکم 15 سال برای تو زیاد است تو را زندان نمی بریم . گفتم شما تعیین می کنید چه اتفاقی برای من بیفتد ! دروغ گفتی و مرا دوباره به بند می کشی !
اما من هنوز امیدوارم که روزی انسانی مهربان و راست گو را ببینم چون اعتقاد دارم هر انسانی در هر مکان و شرایطی می تواند تغییر کند و انسان باشد .واقعیت این است که دل رنجیده خون نمی خواهد .

سرگشته ام !

فکر تو و قلم من سالهاست که اسیر است ، خسته شده ام ، از اینکه زندگی اسیر من شده است ، از اینکه به من بگویند ننویس ، نگو ، نبین ؛ این روزها حال خوشی ندارم ، بیماری و بیکاری و بی فایده زیستن همه عمرم را به هیچ و نیستی می کشاند . کدامین راه به مقصد می رسد ؟ کدامین سو صراط مستقیم من است ؟
واقعیت داستان این است که هر حرفی می زنم یا مطلبی می نویسم باید در انتظار این باشم که بگویند چرا ! و من باید پاسخگو باشم . واقعیتش این است این روزها بیرون از زندان احساس خوبی ندارم ! آزاد نیستم ، آرامش ندارم و اینگونه است که اسیر نَفس های درونی می شوم . شاید برای آزادی باید گذشت ، شاید باید رفت و شاید اصلا گذری نیست و من رهگذر نیستم و شاید حیران و سرگشته ام ...